سنجاقـ ـَک

یادداشتهای یک دهه شصتی

سنجاقـ ـَک

یادداشتهای یک دهه شصتی

69.دیدار

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۴۷ ب.ظ
میرفتم به سمت جاکفشی که متوجه شون شدم. گوشی رو دادند به خانمی و خودشون جلوی بنر شهدای مدافع حرم استان ایستادند. اومدم عقب تا عکسشون خراب نشه. کنار گوشم گفت تو جبهه با هم بودند الان بعد سال ها همدیگه رو تو مسجد دیدند. لبخند زدم به یاد اون شب که وقتی از کلاس برمیگشتم راننده ای که من و آقای بابا رو سوار کرد وسط راه گفت من فکر کنم شما رو میشناسم شما تو جبهه فرمانده دسته مون بودی. تمام ادرس ها رو هم درست داد اما چون اون زمان کم سن بود و تغییر قیافه ش در گذر زمان محسوس متاسفانه آقای بابا به یاد نیاوردش. تمام مسیر از منطقه گفتند و اخر هم ما رو به جای ایستگاه تا خونه رسوند. 

#آخرش خودم ازشون عکس گرفتم. یکی شون به شدت آشنا بود. کی میدونه؟ شاید عکس جفتشون لا به لای عکس های جبهه آقای بابا بوده!
۹۶/۰۹/۱۳
فاطمه ...

نظرات  (۱)

۱۴ آذر ۹۶ ، ۱۴:۰۴ قاسم صفایی نژاد
چه حس خوبی
پاسخ:
خیلی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">