قبل از انقلاب مهاجرت کرده بودند اروپا.
کمی از حمله عراق به ایران گذشته بود که گفت من هم میخواهم بروم ایران برای جنگیدن با دشمن.
پدر گفته بود مجبور نیستی؟!
گفته بود مجبور نیستم اما هر چه باشد ایران وطنم هست.
آمد ایران.
حاج آقای مسوول گزینش پایگاه بسیج چشمش چهار تا شده بود وقتی در جواب سوال تاهل گفته بود زن ندارم ولی دوست دختر دارم.
دل حاجی را برده بود با شوخی ها و شیطنت هایش.
قرار شد چند وقتی در پایگاه مسجد باشد تا با لیست اعزام بعدی برای آموزش فرستاده شود.
بچه های پایگاه شده بودند برادرهایش.
هر چند وقت یک بار به آدرسش سری میزدم و خاطرات به روز شده اش از آن روزها را میخواندم.
کند مینوشت.
میگفت یادآوری آن روزها برایش سخت است.
یادآوری صحنه های بمباران شیمیایی و شهادت دوستان سخت است و برای یک جانباز موجی سخت تر.
حالا هر چند هم که به قول بعضی ها به دور از جهنم ایران در بهشت اروپا زندگی کند و خوش بگذراند.
گذشت تا از آن شب نوشت.
تازه از منطقه برگشته بود.
خسته بود و بیشتر روح آزرده.
از طریق یکی از آشنایانش برای بهبود روحیه به یک مهمانی دعوت شده بود.
یک خانه بزرگ در یکی مناطق عالی تهران.
میگفت وارد ساختمان که شدم با دیدن آن بساط همه جوره جور و دختر و پسرهای مشغول با خودم گفتم آیا اینجا همان کشوری ست که درگیر جنگ است و شهرهایش بمباران میشوند و جوانهایش پرپر!
#بعد از چند عملیات به دلیل رو به وخامت رفتن حالش از ایران رفت. اگر میماند او هم عادت میکرد مثل ما و مثل آنها.
#یادآوری به واسطه یادداشت +عادت کردید...
کمی از حمله عراق به ایران گذشته بود که گفت من هم میخواهم بروم ایران برای جنگیدن با دشمن.
پدر گفته بود مجبور نیستی؟!
گفته بود مجبور نیستم اما هر چه باشد ایران وطنم هست.
آمد ایران.
حاج آقای مسوول گزینش پایگاه بسیج چشمش چهار تا شده بود وقتی در جواب سوال تاهل گفته بود زن ندارم ولی دوست دختر دارم.
دل حاجی را برده بود با شوخی ها و شیطنت هایش.
قرار شد چند وقتی در پایگاه مسجد باشد تا با لیست اعزام بعدی برای آموزش فرستاده شود.
بچه های پایگاه شده بودند برادرهایش.
هر چند وقت یک بار به آدرسش سری میزدم و خاطرات به روز شده اش از آن روزها را میخواندم.
کند مینوشت.
میگفت یادآوری آن روزها برایش سخت است.
یادآوری صحنه های بمباران شیمیایی و شهادت دوستان سخت است و برای یک جانباز موجی سخت تر.
حالا هر چند هم که به قول بعضی ها به دور از جهنم ایران در بهشت اروپا زندگی کند و خوش بگذراند.
گذشت تا از آن شب نوشت.
تازه از منطقه برگشته بود.
خسته بود و بیشتر روح آزرده.
از طریق یکی از آشنایانش برای بهبود روحیه به یک مهمانی دعوت شده بود.
یک خانه بزرگ در یکی مناطق عالی تهران.
میگفت وارد ساختمان که شدم با دیدن آن بساط همه جوره جور و دختر و پسرهای مشغول با خودم گفتم آیا اینجا همان کشوری ست که درگیر جنگ است و شهرهایش بمباران میشوند و جوانهایش پرپر!
#بعد از چند عملیات به دلیل رو به وخامت رفتن حالش از ایران رفت. اگر میماند او هم عادت میکرد مثل ما و مثل آنها.
#یادآوری به واسطه یادداشت +عادت کردید...
۸ نظر
۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۶