سنجاقـ ـَک

یادداشتهای یک دهه شصتی

سنجاقـ ـَک

یادداشتهای یک دهه شصتی

حاج میثم آمده بود.
مـ... هم که روز بعد باید میرفت دانشگاه، به خاطر مراسم شب آمد و به جای خوابگاه قرار شد بیاید خانه ما.
هـ... هم بود حتی!

حالا هفتصد و ده روز از آن شب گذشته.

مـ... ساکن شهر خودشان است،
هـ... رفته قم مجاور شده
و من امشب مثلا زائر مشهدم اما در حسرت حرم و زیارت و روضه.

#چنین میگذری ...
۳ نظر ۲۸ تیر ۹۶ ، ۲۳:۴۲
فاطمه ...
«هیچ چیز از ذهن فاطمه پاک نمیشه»
دست کم صد باری جمله بالا رو از زبون مامان خانم شنیدم. شکی هم نیست البته. برای من چیزی به عنوان یه خاطره، یه یادگاری، یه نوستالژی و یا هر یدونه دیگه ای وجود نداره. فقط هجوم خاطراته و بس.
پس براتون دور از ذهن نباشه اگه حالا که به دعوت جناب صفایی نژاد و یا به قول مامان خانم «آقای روزنامه نگار» به کتابام نگاهی کردم، اونم با چنان مشقتی، بشینم و برای هر کدوم از دستخطای تصویر بالا یه شرح بلند بالا، البته خیلی بلند بالا بنویسم. اما دم سفری - ساعت دو بلیط داریم و از وسط چمدونها این مطلب رو مینویسم - تنها به یه تصویر بسنده میکنم.
کلاس دوم ابتداییم که تموم شد، مامان خانم مدرسه م رو عوض کرد تا توی محیط بزرگتری نسبت به مدرسه کوچیک محله مون درس بخونم. و آخ که بعدها چقدر من تو اون مدرسه اذیت شدم ... . بماند. یه روزی که تلویزیون کارتون سیندرلا رو پخش میکرد از مامان خانم خواستم کتابش رو برام بخره. گذشت و رفتم کلاس سوم. کارنامه ثلث اول رو گرفتم و اومدم خونه، مامان خانم گفت برو جایزه ت لب پنجره اتاقته. منم بدو سمت اتاق که این دو تا کتاب رو با اون نوشته کوچیک پایین به خط مامان خانم دیدم. جزو شیرینترین هدیه هایی هستن که تو عمرم گرفتم. اون حس دوگانه ای که من نسبت بهشون دارم شما هم احساس میکنید؟!


سنجاقـ ـَک:
پیرامون مشقتی که گفتم دعا بفرمایید کتابام هر چه زودتر از حالت بالای تصویر (که کمدم و کنار دیوار اتاقم هست) به حالتی مشابه قسمت پایینی تصویر (که کتابخونه جناب حامد عسکری ِ شاعر هست) تغییر مکان بدند ان شاء الله.
۷ نظر ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۰
فاطمه ...
از بانک میرفتم به بانک تا بعدش بروم خیاطی و بعد مرکز خدمات کامپیوتری. یک لحظه مشغول دسته کیفم شدم و سر که بلند کردم دیدمش.
نگاهش خیره بود. از یک قدمی اش رد شدم، تکان نخورد. برگشتم. پیرمردی از کنارش رد شد و باز تکان نخورد. همچنان نشسته بود و خیره نگاه میکرد به گوشتهای داخل قصابی. گربه طفلکی!
۵ نظر ۲۲ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۶
فاطمه ...
دو هفته است که مشغول دویدنم.
از بازار به داروخانه، از داروخانه به درمانگاه، از درمانگاه به آزمایشگاه، از آزمایشگاه به آژانس هوایی، از آژانس هوایی به بازار، از بازار به سر بساط خیاطی، از سر بساط خیاطی به شهرداری، از شهرداری به کتابخانه، از کتابخانه به کتابفروشی، از کتاب فروشی به داروخانه، از داروخانه به دفتر پلیس 10+، از دفتر پلیس 10+ به آزمایشگاه، از آزمایشگاه به کتابفروشی، از کتابفروشی به سر بساط خیاطی، از سر بساط خیاطی به آژانس هوایی، از آژانس هوایی به بازار، از بازار به سر بساط خیاطی، از سر بساط خیاطی به مراسم چهلم، از مراسم چهلم به خانه تکانی اتاقم، از خانه تکانی اتاقم به  دفتر پلیس 10+، از دفتر پلیس 10+ به آژانس هوایی، از آژانس هوایی به بازار، از بازار به نمایشگاه صنایع دستی، از نمایشگاه صنایع دستی به بساط خیاطی، از بساط خیاطی به خانه دختر خاله مامان خانم و ...
و این روند بنا بر شواهد تا چند روز آینده بی شک ادامه دارد. چه خوش خیالانه می خواستم از اول تیر هم درس خواندن را شروع کنم هم دوره مربی کودک جهاد دانشگاهی را! حالا اما فقط روزها نفس می کشم و شب ها به جای خواب، از خستگی بیهوش می شوم. دیشب قشنگ هذیان تحویل مامان خانم می دادم. نمی فهمیدم چه می گویم اما صدای «باشه باشه حالا نمیخواد جواب بدی، بیدار شدی میپرسم، بخواب بخواب» هایش را می شنیدم. به قول آبجی کوچیکه «کارم از تریلی گذشته، منو با غلتک صافم کردن».

سنجاقـ ـَک:
از شنبه باید برای مدت یک هفته مهمان امام رئوف باشیم. خوشحالم از این دومین سفر در کمتر از سه ماه و ناراحت که ای کاش این سفر دلی بود نه بایدی.
۵ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۲:۴۳
فاطمه ...
۱۱ نظر ۱۴ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۲
فاطمه ...