سنجاقـ ـَک

یادداشتهای یک دهه شصتی

سنجاقـ ـَک

یادداشتهای یک دهه شصتی

بلند شدم

سفره نون و کره و عسل اماده بود

نشستم با ابجی کوچیکه و مامان خانم صبحانه خوردم 

رفتم آماده شدم که ابجی کوچیکه گفت زنگ بزنم آژانس بیاد 

خودم رو رسوندم بهش

و به خاطر تغییر مسیر یهویی راننده دقیقا جلو کتابخونه پیاده شدم

برعکس دیروز

خبری از تو سرما منتظر ماشین موندن

یا تو ترافیک گیر کردن نبود

از اهنگ بت عاشقان همایون شجریان تو تاکسی هم خبری نبود

از لبخند نینی کوچولوهایی که سر صبح با شوق تاتی تاتی میکردن

یا ذوق زده بلند شدن کبوترها رو نگاه میکردن هم

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۶
فاطمه ...

من: این چرا پیر نمیشه؟!!!!!!!

ابجی کوچیکه: چون زن نگرفته.

۷ نظر ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۳۹
فاطمه ...

صبح اومدم لباس بپوشم برم کتابخونه دیدم آقای بابا دوان دوان از راه رسید و رفت دفترچه ش رو برداره. داشت چوب برش میزد تو مغازه اره گرفت به دو تا انگشتش. خدا رحم کرد قطع نشد. دیگه دوستش که مغازه دار کناریه با ماشینش اومد بردش درمونگاه و کلی بخیه خورد. بعد زنگ زد کارتشو ببرم و خلاصه سرتون رو درد نیارم یه جور قشنگی داریم چهار نفری تو این خونه خودمون رو به کشتن میدیم بلکه همسایه هامون خلاص بشن. همین بس که تو این اوضاع احوال هم دست از لجبازی شون بر نمیدارن. دیگه دوستش گفت میبرتش خونه منم رفتم کتابخونه. تو کتابخونه هم خبردار شدم انگشتای برادر هفده ساله یکی از بلاگرها که البته افتخار اشناییش رو ندارم هم امروز قطع شده و پیوند زدن. برای ایشون هم لطفا دعا بفرمایید.


عصری از سالن مطالعه اومدیم بیرون تو محوطه اینقدر خل و چل بازی در اوردیم که الان بهش فکر میکنم خجالت میکشم. نگم سر کتاب وبلاگ نویسی زنان و توسعه سیاسی چه کردم. اون ها رو نمیدونم ولی از خودم مطمئنم این میزان خنده فقط میتونست عصبی باشه. بعد اون همه گریه ای که پریروز و دیروز و صبح و ظهر به پای بدبختیام کردم من و این میزان خنده؟!  در جای عمومی! فقط به جرز دیوار نخندیدم. خدایا ببخشا لطفا بر این مجنون.


غروب موقع برگشت از کتابخونه رفتم برای گلدون سنبل های نمدی دم عید ساقه و خزه بخرم که بعد با مهندس حساب کنیم قیمت تمام شده ش رو . تو مسیر یه پیرزنی گوشه خیابون نشسته بود درخواست کمک میکرد و میگفت ابوالفضل (ع) دستت و بگیره و از این حرف ها. بعد دو تا دختر ساپورت پوش جلوی من میرفتن. من فقط نیم رخ یکیشون رو یه لحظه دیدم که بینیش عمل کرده بود و چسب داشت. الله اعلم . نمیدونم چه نگاهی قیافه ای برای پیرزن اومدن که بعد رد شدن اینا بلند گفت ایقده پول بده خو دماغه بکنده بعد اطوکونه (اینقدر پول داده دماغش رو کنده بعد اینطوری میکنه). یعنی فقط دستم رو گرفتم جلو دهنم که منفجر نشم.


دیگه بعدشم سوار ماشین شدم و مسیر تا خونه رو به قربون صدقه رفتن برای عکس و فیلمایی که رفیق جان از اقاکوچولو فرستاده بود گذروندم. تنها دلیل لحظه شماریم برای عید امسال دیدن روی ماهش از نزدیکه.


#دقت کردید مطلب شماره 95 مفقوده. مطلب رونمایی از پساحدسیات تون هست. نت نداریم عکس بذاریم


۳ نظر ۱۵ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۳۷
فاطمه ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۳۳
فاطمه ...

وبلاگهام

دستنوشته هام

صفحات مجازیم

کتابهام

یادگاریهام

برای من مثل سجاده ارمیا هستن

دلم میخواد همه شون رو بسوزونم

کوله بارم رو جمع کنم 

و برم جایی که اشنای هیچ کس نباشم

ارمیا جایی برای رفتن داشت

من ندارم

برای همین دو دستی چسبیدم بهشون


۴ نظر ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۳۶
فاطمه ...

گاهی دلم میخواد با دستای خودم خفه ش کنم. مخصوصا اون موقع هایی که با یه حرف نابجا خودش رو از مخمصه خلاص میکنه و روز من رو مثل شب تار.

گاهی هم دلم میخوام محکم بغلش کنم و لپش رو بکشم. مثل حالا که تو رختخوابش نشسته و با عروسکی که براش درست کردم ادا در میاره و سیبی رو که براش پوست کردم بجای اینکه با دست بگیره بی هوا گاز میزنه. 


#خدا رحم کرد انگشتم رو نخورد!



+

تابستون که رفته بودیم مشهد از فروشگاه رضوی ورودی باب الجواد دو دست لباس بچه خریدم. یکی برای رفیقم که تو راهی داشت و یکی برای دوستی که تو پروسه درمان بود. لباس اولی رسید به آقا کوچولوش. پریشب خبردار شدم ان شاالله لباس دومی هم تا شش ماه دیگه میرسه به صاحبش. الحمدلله این روزها دلم خوشه به این خاله شدن ها. حتی برای سومی یه دست لباس دخترونه کم اوردم. 

تو این شبهای عزیز خیلی التماس دعا دارم ازتون برای سلامتی همه شون

۴ نظر ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۳۴
فاطمه ...

چند روزه میخوام یه چیزی بهتون بگم

که در خلالش عکس هم داره

ولی به خاطر رسیدن به انتهای دوره سرعت نتم افت کرد

رفتم حجم اضافه گرفتم سرعت بهتر شد

بارون گرفت دوباره حلزون شد

دیگه به این نتیجه رسیدم بیام بگم خودتون حدس بزنید میخواستم چی بگم


#راهنمایی اینکه هیچ ربطی به تولد و کادوی تولد نداره :)

۱۴ نظر ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۰۴
فاطمه ...
ما از صبح هی سر خودمون رو گرم کردیم هی زیر چشمی گوشی رو نگاه کردیم ببینیم بالاخره یکی زنگی پیامکی پیامی دایرکتی بووووقی میزنه یا نه که دریغ. دروغ نگم سر ظهری همراه اول یه پیامک داد. دیگه عصری دیدیم خانواده هم به روشون نمیارن گفتیم حداقل پاشیم بریم به یه کار عقب مونده برسیم. آقای بابا اومدن برن سر کار گفتیم میخوایم بریم جواب ازمایش نشون دکتر بدیم ویزیت لطفا😁 یکم نگاه فرمودن گفتن بازار نمیای بریم؟ گفتیم بازار! تو این سیل بارون؟ بازار چه خبراست؟ یک نگاه خندان فرمودند گفتند یه خبری هست حالا.
اینجا بود که ابجی کوچیکه از اون طرف سالن فریاد زنان اعلام کرد میخواد برات کادو تولد بخره دیگه بابا! 
گفتیم چی شد چی شد تو خبر داری بگو بینم چی میخواد بخره
فرمودند شاید انگشتر میخواد بخره برات.یه ساعت پیش مامان رفت تو اتاق در رو بست گفت امروز تولد بچه ست نمیخوای ببری براش چیزی بخری؟
ما خنده کنان بازگشتیم نزد آقای بابا گفتیم نگاه کن پدر جان بی حکمت نیست علمای فن میفرمان دو نفر در یک خانه ممکن هست بزرگ بشن ولی خلقیاتشون متفاوت باشه, من اینجا بودم متوجه نشدم اون از اون طرف فهمید. آقای پدر هم خنده کنان یه چیزی در مورد گوش تیز ته تعازی منزل فرمودن😂
بالاخره ما اومدیم جمع جور کنیم بریم دکتر که مامان خانم اومدن. ما هم سریش طور که جان من چی میخواد بخره؟ بین خودمان بماند از اونجا که مامان خانم تهدید فرمودن دیگه همین انگشتر طلا و نقره و در و عقیق اینا برات بسه دیگه برات انگشتر نمیخرم بمون او .... 😀 اومد بگو بخره (خب از طلاجات فقط گردنبند و انگشتر دوست دارم به گردنبند هم حساسیت دارم پس سر انگشتر تلافی کردم) میدونستم انگشتر نمیخرن😉
خلاصه فرمودن آقای بابا چرخ خیاطی ای که قول داده بودن رو  قراره بالاخره بخرن✊✌ ما هم بشکن زنان اومدیم بریم دکتر که فرمودن کجا؟ بیا این پول رو بگیر داری میای برامون کیک بخر. یه چند لحظه همینطور :| هی یه نگاه به مامان خانم فرمودیم یه نگاه به آقای بابا. بالاخره گفتیم والا این جور تولد نوبره ها😂
هیچی دیگه رفتیم و برگشتنی کیک خریدیم اوردیم دسته جمعی جای شما خالی میل فرمودیم کلی هم غر زدیم که اقا چه معنی داره کیک رو ما خریدیم اقای بابا هم که افتاب بشه میریم خرید کادوشون حداقل مامان خانم و ابجی کوچیکه پاشید برید دو تا لپ لپ بخرید جای کادو ییارید بدید دلمان شاد بشه که علیرغم مخالفت اولیه بالاخره تسلیم شده و اقای بابا رو مجددا به سوپر مارکت سر کوچه فرستاده و ایشون هم با توجه به موجود نبودن لپ لپ دو تا سک سک خریدن .
این بود انشای اینجانب . دست و جیغ و هورا و این حرف ها

#اگه میخواید بپرسید تو سک سک ها چی بود عرض کنم خدمتتون یه جاکلیدی بره ناقلا و یه حوله جادویی باب اسفنجی 😐
#ممنونم از همه بابت نظراتتون تو مطلب قبلی. با بعضیاش خندیدم و با بعضی گریه کردم. همچنان منتظر نظرات هستم تا ان شاالله یک جا تاییدشون کنم
۴ نظر ۳۰ دی ۹۶ ، ۲۳:۵۸
فاطمه ...
سه روز دیگه بیست و هفت ساله میشم. 
مهمه؟ 
مهم نیست 
اما اینکه به تصوراتی که از خودم در بیست و هفت سالگی داشتم هیچ شباهتی ندارم چی؟ اینم مهم نیست؟!
باید احساس شکست کنم یا ناامیدی؟!
نمیدونم.


#لطفا توی نظرات از تصوراتتون درباره من بنویسید. همین چیزهایی که گاهی عمومی و خصوصی میگید و اشتباه یا درست از اب درمیاد. بهش نیاز دارم
۱۱ نظر ۲۷ دی ۹۶ ، ۲۳:۵۹
فاطمه ...
امار و احتمال ..... است

#باید ازش پرسید از این همه نچسبی چی به دست میاری آخه
۵ نظر ۲۳ دی ۹۶ ، ۱۲:۵۹
فاطمه ...