سنجاقـ ـَک

یادداشتهای یک دهه شصتی

سنجاقـ ـَک

یادداشتهای یک دهه شصتی

48.ژولی پولی

شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۴ ب.ظ
از قول حقیر باید در تاریخ بنویسن که سردسته شکنجه های بی نیاز به ابزار، خواب هوشیارانه هست. یعنی در حدی که امروز صبح بلند شدن همانا و زهره ترک شدن با دیدن ریخت و قیافه بسیار بسیار آدمیزادانه خودم توی آینه همان. خب الحمدالله قیافه که از همین اول صبح عالی، بریم برای مرحله بعد.
تاکسی گرفتم پیاده سوار برم تا دانشگاه آبجی کوچیکه که تا اون میره باشگاه من برم بالاخره تکلیف این اخرین درس ارائه نشده برای ترم اخرش رو روشن کنم. تو ماشین یهو دیدم این رفیق جانمان که پیام های دو هفته رو میذاره یک جا جواب میده پیام داده. تا مرز سکته رفتم تا پیام باز بشه ولی باز شدن پیام همانا و در رفتن نیش مبارک از دو طرف بعد از دیدن عبارت "سلام خاله جون" و عکس گل پسر تازه دنیا اومده رفیق جان همان. شما اون قیافه بدخواب شده درب و داغون رو حساب کنید و بهش یه نیش از دو طرف در رفته هم اضافه کنید تا بریم سراغ ادامه ماجرا.
بالاخره به میدون وسط شهر رسیدیم و زیر نگاه چپ جناب راننده پیاده شدیم. آبجی جان مسیر باشگاه در پیش گرفت و من مسیر دانشگاه، که دقیقا در نقطه مرکزی میدان جابه جا کردن کیف و کلاسور بین دستام همانا و یاداوری فیش واریزی تسویه حساب برای گرفتن مدرکم که تو کشوی میز جامونده همان. قشنگ دلم میخواست کلاسور رو بکوبم بر فرق سرم. 
ماشین های مسیر دانشگاه رو سوار شدم. از لحظه ورود به دانشگاه دقیقا دو ساعت تمام طول کشید تا ضمن پیمودن اتاق اموزش و برنامه ریزی و کارشناسی و کامپیوتر و کوفت و زهرمار (اسماشون یادم نیست!)، فقط من به مسئولین مورد نظر بفهمونم با توجه به امضاهایی که قبلا گرفتیم خودشون یه خبطی کردن و لزومی نداره باز ما یک هفته صبر کنیم برای اعمال تغییرات برنامه ریزی دروس. آخرش هم برای شیر فهم کردن من رفت لیست رو اورد ولی چک کردن لیست همان و کاشف به عمل اومدن وارد کردن درخواست شماره 21 برای درخواست شماره 12 همان. لازم به ذکر نیست که به توصیفات گذشته یک سردرد ملیح هم اضافه شد.
از دانشگاه زدم بیرون برم کتابخونه که یکی از دوستان تماس گرفت گفت دارن از سفر برمیگردن میرن خونه و تو مسیرشون از شهرمون رد میشه و کتابای مدرسانش رو برام اورده. از جنوبی ترین نقطه شهر بدو بدو پیاده سوار خودم رو رسوندم به غربی ترین نقطه شهر. بعد از تشکر و عذرخواهی از خودش و همسرش اونها رفتند و من موندم الان این پک شامل ده دوازده تا کتاب بزرگ و قطور رو چجوری ببرم خونه. کشون کشون بردمش اون سمت خیابون و دربست گرفتم برای خونه که گذاشتن بسته تو ماشین همانا و برگشتن مچ همان. 
حالا با این وضعیت درب و داغون رسیدم خونه میبینم مامان خانم جواب سلامم رو نمیده. هی چپ میره راست میره اخم میکنه بهم. میگم چیه؟ میگه تو نباید بگی کجا میری کی میای؟ کاشف به عمل میاد ابجی کوچیکه در انتقال پیام دقت عمل لازم رو نداشته و کلمات رو تغییر داده و موجب سوء برداشت شده.
با کمی توضیحات سوء تفاهم ها رو برطرف کردم که دیدم باز چپ چپ نگاه میکنه. گفتم دیگه چیه؟ میگه تو نباید بگی نهار میای من حداقل یه کوفت بذارم شکمتو سیر کنم؟ یعنی هلاک این احساسات مادرانه شم. اینقدر حرصم داد با غر غر هاش بعد نگران سابقه زخم معده منه. رفت تو اشپزخونه رفتم دنبالش گفتم الان مطمئنی از دست کس دیگه ای عصبانی نیستی که سر من خالی نمیکنی؟
به زور خنده شو میخوره و برمیگرده طرفم که مثلا میخواد دنبالم کنه و میگه دست روت بلند نکردم پررو شدی! منم خنده کنان در رفتم. الان هم هی میره میاد میگه تو تا صبح دیگه نمیخوابی, ول کن عکس بچه مردمو. و منم همچنان مشغول قربون صدقه رفتن برای فسقل خاله هستم و کلا یک صفحه درس هم نخوندم. 

#این از شنبه ژولی پولی بنده, خدا تا اخر هفته رو بخیر کنه.
۹۶/۰۷/۲۲
فاطمه ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">