سنجاقـ ـَک

یادداشتهای یک دهه شصتی

سنجاقـ ـَک

یادداشتهای یک دهه شصتی

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

جمعیت حشد الشعبی داشتن رژه میرفتن . داشتن از حرم میومدن .

عکس ها خوب نشد اما اگه یکم دقت کنید یه چیزایی معلومه.


واقعا اندکی تامل بد نیست .

کشوری که نه صنعت داره ؛ نه کشاورزی ؛ کشوری که جنگ زده هست 

اونوقت یه ماه و هر روز 24 ساعته با کمترین امکانات اطعام میدن . کلی التماس هم میکنن که حتما بخوری .

 

20 میلیون نفر غذا میخورن ، مینوشن ، اسکان داده میشن در حالی که آب از آب تکون نمیخوره .

در کدوم کشور خارجی دیگه ای اینچنین برنامه ای هست .

واقعا این حس از کجاست .


خانواده ای که خودشون در فقر هستن دارن بهترین پذیرایی رو از زائرا میکنن.


اینقدر صحنه های زیبا تو این چند روز دیدم که واقعا نمیدونم در مورد کدومشون حرف بزنم.

متاسفانه اهل عکاسی نیستم وگرنه بی نهایت زیبایی هست


واقعا . یعنی تا چشم کار میکنه حس زیبا ست .


پیر مردی توی راه داشت خاک جلوی موکب رو جارو میکرد . حسابی خاکی شده بود . صداش کردیم اومد و صحبت کردیم.

میگفت من اینجا رو جارو میزنم و این خاک پای زائرا روی تن من میشینه . اونوقت اون دنیا این تن رو آتیش نمیسوزونه آخه خاک پای زوار کربلا روش نشسته 😭😭


یه شب توی موکب کاروان ترکیه ای خوابیدم(بمامد که چطوری خودمو جا دادم😉)  . 

یعنی عطش داشتن برای ایران . خسته شده بودن از کشورشون. 

دختر مجردی بود که از خدا میخاست که با یه ایرانی ازدواج کنه . دلیلش رو که پرسیدم گفت توی ایران شما خانم معصومه دارین امام رضا دارین دیگه چی کم دارین . امنیت دارین . آزادانه مسلمانی میکنید . مراسم روضه میگیرین ....


اینقدر دلشون پر بود . با کوچکترین تلنگر احساساتی میشدن و 😭😭.


واقعا . یعنی من شرمندشون شدم .

بهش گفتم مردم ما کلی پول خرج میکنن تا بیان ترکیه اونوقت شما اینجوری میگی !


یا همین هدیه هایی که به بچه ها دادیم . واقعا ارزش مادی زیادی نداشت . اما خنده ای شیرین بر روی لبهاشون میاورد .

اینقدر تشکر میکردن من شرمنده میشدم.


یه جا حتی یه زایر پاکستانی وقتی دید من به بچه ها هدیه میدم . اومد و از من خواست یکی از هدیه ها رو برای بچه کوچیکش که تو خونه داره بدم .

اول قبول نکردم اما وقتی دیدم همین هدیه براش خاطره شیرین از زیارت میشه یه هدیه بهش دادم.


مدیر عزیز ببخشید زیاد حرف زدم .

واقعا اینقدر صحنه های زیبا دیدم که دلم نیومد چندتا شو اینجا نگم.



#پیام های یک زائر اربعینی 

#دارم فکر میکنم به اون آدم هایی که سالها و دهه ها قبل این مسیر رو شبانه و مخفیانه و از مسیرهای فرعی میرفتند تا به گشتی های بعثی برخورد نکنند. شاید استقامتی رو که آقا امروز بهش اشاره کردند باید از همین مردم آموخت.

#از درک خیلی چیزها عاجزم و این جز از عجز من نیست

۴ نظر ۱۸ آبان ۹۶ ، ۲۳:۰۴
فاطمه ...

خداوند الزاماً انسانی را که در راه خیر قدم برمی دارد، بلافاصله پیروز نمی کند.

خیرِ حقیقی در مال نیست، در دنیا نیست. چه بسا آدمی در این دنیا متمکن و راحت نباشد. ممکن است زنی در این دنیا راحت نباشد، اما اجر عظیمی در آخرت داشته باشد.

اگر بگوییم که انسان اگر در راه خیر قدمی برداشت، بلافاصله، در عوضش مالی کسب می کند، در این صورت، دین ارزشی ندارد. آیا این گونه نیست؟ اگر فرض بگیریم که خداوند به هر نمازگزاری پولی عطا می کند و تارک نماز از دریافت این پول محروم می شود، همۀ مردم نمازگزار می شوند. اما نمی توان برای نماز قیمتی گذاشت.

اگر خداوند هر دروغگو و منافقی را فوراً تنبیه کند، مردم دیگر جرئت عمل شر نخواهند داشت. در این صورت، همه خوب می شوند. اما:«لِّیَهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَن بَیِّنَةٍ وَیَحْیَى مَنْ حَیَّ عَن بَیِّنَةٍ» (انفاق،42)

انسان نیکوکار نباید لزوماً در انتظار مال و احترام و جاه باشد. گاه انسان در راه خیر متحمل سختی ها و مشکلات می شود. دنیا چه ارزشی دارد، اگر همۀ دنیا را به ما دهند و اجر اخروی را از ما گیرند و کمال نفس را از ما گیرند و آرامش روان را از ما گیرند، چه ارزشی دارد؟

حسین و زینب چه مقام و جایگاهی نزد خدا دارد، در عین حال، آنان به مشکلات جانکاهی دچار شدند. چرا؟

زیرا بنیان جهان اینگونه نیست که اگر انسانی کار خیری صورت داد، خداوند بی درنگ اجرش را به او بدهد. انسانی که کار خیر می کند، احساس آرامش درون دارد، در آینده آرامش به دست می آورد و گاه این آینده بسیار دور است. این انسان به راحتی می رسد و جزای برتر او نزد خداست.

معقول نیست که تو بدهکار و خسته و گرفتار مشکلات باشی و بگویی نماز می خوانم و فوراً دیونت پرداخت و مشکلاتت حل بشود. بله، بی شک ادعیه در حالات مشخص و با شروط معین و در وضعیت معینی مستجاب خواهد شد.

زینب این قاعده را به یزید تذکر می دهد و به او و همۀ جهانیان و آنان که در آن مجلس بودند و آنان که بعدها، حتی تا آخر زمان، پا به این جهان می گذارند، با صدایی بلند می گوید:«کافران مپندارند که در مهلتى که به آنها مى ‏دهیم خیر آن‌هاست. به آنها مهلت مى‏ دهیم تا بیشتر به گناهانشان بیفزایند، و براى آن‌هاست عذابى خوارکننده.» (آل عمران، 178)


#زنی که رسالت بزرگ تاریخ را تمام کرد/ گفتاری از امام موسی صدر

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۶ ، ۱۴:۱۱
فاطمه ...

توقیف روزنامه کیهان به دلیل تیتر تهدید ال سعود توسط یمنی ها, حکایت همان بستن سنگ و باز نهادن سگ است و بس. البت توقعی بیش از این زین دولت نداشتیم و نداریم.


# باز هم به شرف لندن نشین ها

۶ نظر ۱۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۹
فاطمه ...

بالاخره دیدمش

همه حرف هایی که این چند وقت نگفتم و ننوشتم بغض شد و شکست

۱ نظر ۱۴ آبان ۹۶ ، ۲۰:۴۰
فاطمه ...

سر سفره شام

دیالوگ سریال شبکه یک: اون روستا اینترنت نداره ...

+مامان خانم: وقتی خونه مادر ن... اینترنت تصویری داشته باشه بعد اونجا نداره؟

-آبجی کوچیکه: مامان اینترنت تصویری چیه دیگه؟ آخه اینترنت تصویری ؟!

×منظورش تماس تصویریه.

+همون تماس تصویری.

-آخه میگه اینترنت تصویری!

×خب حالا گیر نده پس فردا نوه هاتم ازت ایراد میگیرن ها!

-حالا بچه هامم نه , نوه هام!

+نه!مثل اینکه داره ادم میشه! باید براش آستین بالا بزنیم.

-کی آدم عاقل شده؟ این؟!

+نگفتم عاقل شده. گفتم داره ادم میشه.

×ماماااااان


#یاد مادرجون افتادم. ده یازده سالم بود بهم گفت زای بشو گازه جیر مقراضه مرا باور. رفتم برگشتم گفتم مادرجون زیر گاز مقراض نبود! مامان خانم خندید گفت تو اصلا میدونی مقراض چیه؟ یه ذره وایسادم گفتم نه!  مادرجون خندید گفت برو قیچی رو بیار. خدا رحمتش کنه ...


سنجاقک:

میگه مادری که اینهمه بچه داشته باشه چی برای خودش میمونه!

نگاه میکنم به دونه های بهی که کف دستش جمع کرده ...

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۶ ، ۰۰:۴۸
فاطمه ...

- میگم یادته از بس رفته بودم سر بساط کلید و پریز و سیم های بابا که رفت یه دست وسیله خرید گفت اینا رو بگیر هر چقدر دلت میخواد مدار ببند دیگه وسایل منو بهم نریز. تو مدرسه هم برای فیزیک و حرفه و فن مدارهای بچه ها رو من درست میکردم. یه بار که مدارهای اشتباه بچه ها رو درست کردم رفتیم تو پریزای نمازخونه امتحان کردیم. مامان اون معلممون که میگفت من چهارده سالمه بعد فشارش میفتاد غش میکرد اسمش چی بود؟ فهمید کلی دعوامون کرد گفت کی گفته قبل اینکه من ببینم بزنید به برق , اگه برق میگرفت شما رو چی؟ خیلی پررو گفتم خانم حالا که زدیم روشن شد. حالا چی؟! نه حوصله مدار دارم نه کلید و پریز.

+ یعنی الان بزرگ شدی؟

- نه بحث بزرگی نیست, بحث عوض شدنه.


#اشتباه تاوان داره. میخواد طلاق از سر لجبازیه X باشه یا هدر دادن دو سال از زندگی و چشم بستن رو کلی رشته مهندسی و علوم پایه دانشگاه سراسری بخاطر فقط مهندسی برق من.

۶ نظر ۰۵ آبان ۹۶ ، ۲۱:۴۶
فاطمه ...
مامان خانوم: امروز که خونه اى دنبال یللی نریا! برو صبحانه ت رو بخور بشین سر درست. هر وقت خواستی بری دنبال شیطنت بیا این باقالی رو پاک کن در عوض منم برات باقالی خورش با ماهی شور درست میکنم.
_ برم صبحانه بخورم؟
+ برو. الان نیای ها! گفتم زمان استراحتت. 
_ (زمزمه کنان): آخ جون ماهی شور جان 
+ چی میگی تو؟
_ )انفجار خنده(
+ چی شده؟
_ ننه حسن ...
+ چی؟!
_ ننه حسن کچل
+ خو؟!
_ ننه حسن کچل میخواست حسن کچل تنبل رو از خونه بکشه بیرون براش سیب گذاشته بود. روی من ماهی شور بهتر از سیب جواب میده .
+ (خنده همراه با سر تکان داد ناشی از تاسف!) خدا عقلت بده

#این داستان پیشینه دارد!
#امروز کتابخونه به خاطر تعمیرات فقط تا ظهر باز بود, ارزش نداشت برم و بیام
۵ نظر ۰۴ آبان ۹۶ ، ۰۹:۳۸
فاطمه ...
دورهمی نشسته بودیم جای شما خالی چایی میخوردیم که آبجی کوچیکه گفت: دنبال کلاسم میگشتم, رفتم تو یه کلاس از دخترایی که نشسته بودن پرسیدم اینجا کلاس مهندسی اینترنته؟ گفتن نه کلاس فارسی عمومیه, شما هم فارسی دارید؟ گفتم من ترم آخری و فارسی؟! گفتن اصلا بهتون نمیاد ترم آخری باشید! گفتم به شما هم نمیاد ترم اولی باشید!
مامان خانم پرسید چطور؟!
آبجی کوچیکه گفت از بس که آرایش کرده بودند!
روزگاری داریم ما. پریروز یکی از بچه های کنکوری کتابخونه یجوری پرسید شما کلاس چندمی که یه لحظه دلم خواست واقع دبیرستانی بودم و دوباره فرصت تصحیح اشتباهاتم رو داشتم.


#غرض اینکه اینقدر اون صورت بیچاره تون رو زیر انواع مواد شیمیایی مدفون نکنید تا چند صباح دیگه هی به دیگران نگید "چقدر خوب موندی!!!".
۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۹:۳۰
فاطمه ...
ده دوازده سال پیش یک سریالی در شبکه استانی باران )گیلان( پخش میشد که حامد اهنگی نقش جوانی به اسم بهنام رو توش بازی میکرد. اون موقع ها هنوز مثل الان تو کشور معروف نشده بود که جنگ و استنداپ برگزار کنه و خنداننده خندوانه بشه ولی تو استان اون قدر امار تماشای سریال بالا بود که هر کی یه سری افعال رو که به یه نمونه ش اشاره میکنم انجام میداد, یه "آها بهنام" نثارش میکردن.
در یکی از قسمت ها این اقا بهنام قصه ما یادم نیست به چه دلیل یک سفری به شیراز داشت. وقتی از سفر برمیگرده و پا توی حیاط خونه میذاره هنو سلام علیک و قربون صدقه پدر و مادرش تمام نشده شروع میکنه به اقاجان مارجان شما ره سوغاتی بوردم بگید چه سوغاتی ای! پدر و مادرش هم قربون صدقه که پسرجان ما توقعی نداشتیم ازت دستت درد نکنه حالی چی اوردی. اقا بهنام هم خیلی با افتخار میگه رشته خشکار!

#امروز صبح داشتم میرفتم کتابخونه, یکی تو رادیو یه جوری از بدعهدی اروپا در زمان جنگ تحمیلی سر تعمیر توپ ضدهوایی میگفت که احساس کردم طرف همه رو بهنام فرض کرده.
۲ نظر ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۹:۳۸
فاطمه ...