سنجاقـ ـَک

یادداشتهای یک دهه شصتی

سنجاقـ ـَک

یادداشتهای یک دهه شصتی

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

فقط ساده لوحان احمق باور می کنند مرده خورهایی که در خودکشی "سید امامی" ، متهم به جاسوسی، یقه می درانند و خواستار روشن شدن علت مرگ وی هستند، برای رضای خدا و به دنبال حقوق زندانی هستند، چرا که هرچه گشتم نه تنها ندیدم این حضرات در اعلام خودکشی "سعید امامی" برای حفظ آبروی نداشته خود به اندازه چوب خشکی صدا بدهند!!! بلکه تا توانستند در روزی نامه ها و ورق پاره هایشان بر آن مرحوم تاختند و مثل امروز که در مرگ "سید امامی" مویه می کنند، نگفتند چرا به متهمی که درگذشته و قدرت دفاع از خود ندارد نسبت های ثابت نشده می دهید! 
بیچاره ملتی که به “تکرار” ریاکاران دروغگو و دغلبازی چون اینان “امید” بسته!
خدا را به خاطر بیزاری از این جماعت ریاکار دغلباز که نان "مردم" می خورند و خدمت دشمنان "مردم" می کنند شاکرم!
#مطهری
#صادقی
#تابش
#لیست

*نوشته شده توسط مهدی کوچک زاده

#مطلبی که خودم نوشتم رو پاک کردم. شاید وقتی دیگر
۱ نظر ۲۹ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۱۲
فاطمه ...
سلام و صد سلام
عید انقلابمون مبارک🌼🌷🌸
با تاخیر چند روزه بریم سراغ حدسیات و پساحدسیات.
همین اول بگم که عنوان نفر اول تعلق میگیره به شاگرد زرنگ کلاس, خانم دکتر الف جانمان. صبا بانو و ابجی پلک شیشه ای هم در جایگاه دوم و سوم قرار گرفتن. چون الان هم شبه و هم ایام فاطمیه ست , یه کف مرتب بعدا به افتخارشون بزنید. دوستانی هم که زدن تو فاز امر خیر و اینا دلشون رو صابون نزنند هییییییییچ خبری نیست.
و اماااااا
به عکس زیر با دقت نگاه کنید 

عرض شود خدمتتون تو کار عروسک سازی دو تا مبحث شیرین و خاص داریم یکی ساخت عروسک از روی عکس و دیگری ساخت عروسک از روی نقاشی. این دو مورد هم نشون دهنده توانایی سازنده هست هم یه تمرین عالی برای تازه کارهایی مثل بنده. خب برای کمک گرفتن چه کسانی بهتر شما دوستان وبلاگی. بی تعارف هم اکنون به یاری سبز و صورتی و قرمز و ابی و کلا رنگارنگ شما نیازمندیم. 
مختصر و مفید بگم: ازتون میخوام برام نقاشی بفرستید.
اولش میخواستم درخواست رو محدود کنم به نینی کوچولوهای چند نفر از دوستان ولی بعدش دیدم دلم میخواد از خیلی خیلی خیلی از دوستان که نینی کوچولو ندارند یا اصلا مجرد هستن هم کاری به یادگار داشته باشم پس بهتر دیدم شرطی نذارم. 
اگه خودتون لطف کردید و دست به قلم شدید که خب آگاهانه نقاشی میکشید و میدونید چی کشیدید اما در مورد نینی ها اعم از بچه هاتون خواهر برادر کوچولوهاتون یا خواهرزاده برادرزاده ها, به هیچ وجه بهشون نگید چی بکشن. بذارید خودشون انتخاب کنند. توقع یه نقاشی خاص نداشته باشید تا بفرستید. شاید اصلا وسط کلی خط خطی یه چیز گرد یا چند وجهی کشیدن که از نظر شما معنی خاصی هم نداشت شبیه هیچی هم نبود. خیلی هم عالی اتفاقا. ولی حتما ازشون بپرسید چی کشیدن. و باز ممکنه یه کلمه معنی دار بگن مثل مامان خودم عروسک ابر و یا بی معنی از نظر ما بزرگترها. این کلمه رو کنار نقاشیش بنویسید تاریخ بزنید و عکسش رو برام بفرستید. ذکر اسم و سن خودتون یا کوچولوتون به دلخواه خودتون هست و البته ترجیح من اینه که ذکر بشه.
من از فردا مشتاقانه منتظر نقاشی های ارسالیتون هستم

چند سوال:
#نقاشی ها رو چطور ارسال کنیم؟
میتونید لینک دانلودشون رو در نظرات همین پست ارسال کنید و یا از سربرگ دستسازه ها که در بالای صفحه هست به ایدی تلگرام و یا دایرکت اینستاگرامم بفرستید.

#با عروسک ها چکار میکنی؟
اول به مرور زمان میسازمشون و همراه با نقاشی های ارسالی شما عکسشون رو منتشر میکنم. شاید تو نمایشگاه هم گذاشتمشون. سود مالی مدنظرم نیست. به این تمرین نیاز دارم و ازتون ممنون میشم که درش کمکم کنید.

#اگه از عروسک خوشمون اومد چی؟
اگر دوست داشتید اون عروسک رو داشته باشید با کمال میل براتون پستشون میکنم. (گفته باشم هزینه پست با خودتونه😎)

ایام به کام و حق نگه دارتون

منتظرما😎
۱۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۳۳
فاطمه ...
تکیه داده بود به دیوار و زیر لب غر میزد.
گفتم چی میگی؟
بد و بیراه هایی که زیر لب میگفت رو اینبار بلندتر تکرار کرد.
گفتم با کی هستی؟
گفت با اون (شوهرش)
+مگه چکار کرده؟
- به من میگه تو شوهرداری بلد نیستی!
+مگه نمیگی خودت اول بهش گفتی تو زن داری بلد نیستی؟ چی میخواستی بشنوی در جواب این حرفت؟
-خب بلد نیست دیگه. ولی اون توقعش بیجاست.
+یعنی فقط توقعات تو بجاست و تو حق داری هر چی دلت خواست بگی؟!
یه نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و رفت.

#از مواقعی که متهم به حمایت از مردان میشم
۲ نظر ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۱۸
فاطمه ...
+ چی غر میزنی با خودت؟
× میگم ظرف پنج سال از فعال سیاسی فرهنگی شدم خیاط باشی. بعید نیست پنج سال دیگه برم ترکیه خواننده بشم


#دلم تنگ شده برای اون روزها. ساکن شدم من, فراری از سکون
۶ نظر ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۲۳
فاطمه ...

بلند شدم

سفره نون و کره و عسل اماده بود

نشستم با ابجی کوچیکه و مامان خانم صبحانه خوردم 

رفتم آماده شدم که ابجی کوچیکه گفت زنگ بزنم آژانس بیاد 

خودم رو رسوندم بهش

و به خاطر تغییر مسیر یهویی راننده دقیقا جلو کتابخونه پیاده شدم

برعکس دیروز

خبری از تو سرما منتظر ماشین موندن

یا تو ترافیک گیر کردن نبود

از اهنگ بت عاشقان همایون شجریان تو تاکسی هم خبری نبود

از لبخند نینی کوچولوهایی که سر صبح با شوق تاتی تاتی میکردن

یا ذوق زده بلند شدن کبوترها رو نگاه میکردن هم

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۶
فاطمه ...

من: این چرا پیر نمیشه؟!!!!!!!

ابجی کوچیکه: چون زن نگرفته.

۷ نظر ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۳۹
فاطمه ...

صبح اومدم لباس بپوشم برم کتابخونه دیدم آقای بابا دوان دوان از راه رسید و رفت دفترچه ش رو برداره. داشت چوب برش میزد تو مغازه اره گرفت به دو تا انگشتش. خدا رحم کرد قطع نشد. دیگه دوستش که مغازه دار کناریه با ماشینش اومد بردش درمونگاه و کلی بخیه خورد. بعد زنگ زد کارتشو ببرم و خلاصه سرتون رو درد نیارم یه جور قشنگی داریم چهار نفری تو این خونه خودمون رو به کشتن میدیم بلکه همسایه هامون خلاص بشن. همین بس که تو این اوضاع احوال هم دست از لجبازی شون بر نمیدارن. دیگه دوستش گفت میبرتش خونه منم رفتم کتابخونه. تو کتابخونه هم خبردار شدم انگشتای برادر هفده ساله یکی از بلاگرها که البته افتخار اشناییش رو ندارم هم امروز قطع شده و پیوند زدن. برای ایشون هم لطفا دعا بفرمایید.


عصری از سالن مطالعه اومدیم بیرون تو محوطه اینقدر خل و چل بازی در اوردیم که الان بهش فکر میکنم خجالت میکشم. نگم سر کتاب وبلاگ نویسی زنان و توسعه سیاسی چه کردم. اون ها رو نمیدونم ولی از خودم مطمئنم این میزان خنده فقط میتونست عصبی باشه. بعد اون همه گریه ای که پریروز و دیروز و صبح و ظهر به پای بدبختیام کردم من و این میزان خنده؟!  در جای عمومی! فقط به جرز دیوار نخندیدم. خدایا ببخشا لطفا بر این مجنون.


غروب موقع برگشت از کتابخونه رفتم برای گلدون سنبل های نمدی دم عید ساقه و خزه بخرم که بعد با مهندس حساب کنیم قیمت تمام شده ش رو . تو مسیر یه پیرزنی گوشه خیابون نشسته بود درخواست کمک میکرد و میگفت ابوالفضل (ع) دستت و بگیره و از این حرف ها. بعد دو تا دختر ساپورت پوش جلوی من میرفتن. من فقط نیم رخ یکیشون رو یه لحظه دیدم که بینیش عمل کرده بود و چسب داشت. الله اعلم . نمیدونم چه نگاهی قیافه ای برای پیرزن اومدن که بعد رد شدن اینا بلند گفت ایقده پول بده خو دماغه بکنده بعد اطوکونه (اینقدر پول داده دماغش رو کنده بعد اینطوری میکنه). یعنی فقط دستم رو گرفتم جلو دهنم که منفجر نشم.


دیگه بعدشم سوار ماشین شدم و مسیر تا خونه رو به قربون صدقه رفتن برای عکس و فیلمایی که رفیق جان از اقاکوچولو فرستاده بود گذروندم. تنها دلیل لحظه شماریم برای عید امسال دیدن روی ماهش از نزدیکه.


#دقت کردید مطلب شماره 95 مفقوده. مطلب رونمایی از پساحدسیات تون هست. نت نداریم عکس بذاریم


۳ نظر ۱۵ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۳۷
فاطمه ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۳۳
فاطمه ...

وبلاگهام

دستنوشته هام

صفحات مجازیم

کتابهام

یادگاریهام

برای من مثل سجاده ارمیا هستن

دلم میخواد همه شون رو بسوزونم

کوله بارم رو جمع کنم 

و برم جایی که اشنای هیچ کس نباشم

ارمیا جایی برای رفتن داشت

من ندارم

برای همین دو دستی چسبیدم بهشون


۴ نظر ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۳۶
فاطمه ...

گاهی دلم میخواد با دستای خودم خفه ش کنم. مخصوصا اون موقع هایی که با یه حرف نابجا خودش رو از مخمصه خلاص میکنه و روز من رو مثل شب تار.

گاهی هم دلم میخوام محکم بغلش کنم و لپش رو بکشم. مثل حالا که تو رختخوابش نشسته و با عروسکی که براش درست کردم ادا در میاره و سیبی رو که براش پوست کردم بجای اینکه با دست بگیره بی هوا گاز میزنه. 


#خدا رحم کرد انگشتم رو نخورد!



+

تابستون که رفته بودیم مشهد از فروشگاه رضوی ورودی باب الجواد دو دست لباس بچه خریدم. یکی برای رفیقم که تو راهی داشت و یکی برای دوستی که تو پروسه درمان بود. لباس اولی رسید به آقا کوچولوش. پریشب خبردار شدم ان شاالله لباس دومی هم تا شش ماه دیگه میرسه به صاحبش. الحمدلله این روزها دلم خوشه به این خاله شدن ها. حتی برای سومی یه دست لباس دخترونه کم اوردم. 

تو این شبهای عزیز خیلی التماس دعا دارم ازتون برای سلامتی همه شون

۴ نظر ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۳۴
فاطمه ...