سنجاقـ ـَک

یادداشتهای یک دهه شصتی

سنجاقـ ـَک

یادداشتهای یک دهه شصتی

صبح اومدم لباس بپوشم برم کتابخونه دیدم آقای بابا دوان دوان از راه رسید و رفت دفترچه ش رو برداره. داشت چوب برش میزد تو مغازه اره گرفت به دو تا انگشتش. خدا رحم کرد قطع نشد. دیگه دوستش که مغازه دار کناریه با ماشینش اومد بردش درمونگاه و کلی بخیه خورد. بعد زنگ زد کارتشو ببرم و خلاصه سرتون رو درد نیارم یه جور قشنگی داریم چهار نفری تو این خونه خودمون رو به کشتن میدیم بلکه همسایه هامون خلاص بشن. همین بس که تو این اوضاع احوال هم دست از لجبازی شون بر نمیدارن. دیگه دوستش گفت میبرتش خونه منم رفتم کتابخونه. تو کتابخونه هم خبردار شدم انگشتای برادر هفده ساله یکی از بلاگرها که البته افتخار اشناییش رو ندارم هم امروز قطع شده و پیوند زدن. برای ایشون هم لطفا دعا بفرمایید.


عصری از سالن مطالعه اومدیم بیرون تو محوطه اینقدر خل و چل بازی در اوردیم که الان بهش فکر میکنم خجالت میکشم. نگم سر کتاب وبلاگ نویسی زنان و توسعه سیاسی چه کردم. اون ها رو نمیدونم ولی از خودم مطمئنم این میزان خنده فقط میتونست عصبی باشه. بعد اون همه گریه ای که پریروز و دیروز و صبح و ظهر به پای بدبختیام کردم من و این میزان خنده؟!  در جای عمومی! فقط به جرز دیوار نخندیدم. خدایا ببخشا لطفا بر این مجنون.


غروب موقع برگشت از کتابخونه رفتم برای گلدون سنبل های نمدی دم عید ساقه و خزه بخرم که بعد با مهندس حساب کنیم قیمت تمام شده ش رو . تو مسیر یه پیرزنی گوشه خیابون نشسته بود درخواست کمک میکرد و میگفت ابوالفضل (ع) دستت و بگیره و از این حرف ها. بعد دو تا دختر ساپورت پوش جلوی من میرفتن. من فقط نیم رخ یکیشون رو یه لحظه دیدم که بینیش عمل کرده بود و چسب داشت. الله اعلم . نمیدونم چه نگاهی قیافه ای برای پیرزن اومدن که بعد رد شدن اینا بلند گفت ایقده پول بده خو دماغه بکنده بعد اطوکونه (اینقدر پول داده دماغش رو کنده بعد اینطوری میکنه). یعنی فقط دستم رو گرفتم جلو دهنم که منفجر نشم.


دیگه بعدشم سوار ماشین شدم و مسیر تا خونه رو به قربون صدقه رفتن برای عکس و فیلمایی که رفیق جان از اقاکوچولو فرستاده بود گذروندم. تنها دلیل لحظه شماریم برای عید امسال دیدن روی ماهش از نزدیکه.


#دقت کردید مطلب شماره 95 مفقوده. مطلب رونمایی از پساحدسیات تون هست. نت نداریم عکس بذاریم


۹۶/۱۱/۱۵
فاطمه ...

نظرات  (۳)

۱۶ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۲۴ پلڪــــ شیشـہ اے
پروسه آب کردن دل مردم :-) 
الحمدلله که بخیر گذشت
ان شا ءالله پیوندشون موفقیت آمیز باشه.

+ بچه ی دوستای آدم گلی اند از گلای بهشت ^_^
پاسخ:
:)

+اره والا. میمیرم براش
وای! خدا رو شکر که انگشت های پدرتون سالمه(یعنی قطع نشده) و انگشت های اون یکی آقاهه هم پیوند زده شده. من همیشه یکی از کابوسام قطع شدن انگشته! خیلی می ترسم!
و این که این خنده های بعد از گریه خیلی می چسبه. آدم سبک سبکه ، بعد هی می خنده!
پاسخ:
دیگه اینقدر هی گریه کردم هی سبک شدم عینهو بادکنک هلیمی شدم😂
ای بابا این دومین وبلاگیه که امروز میخونم درباره ی قطع شدن انگشت!
البته خداروشکر برای پدر شما اتفاقی نیفتاد ، اما وبااگ قبلی متاسفانه ، ...!! :'( 
پاسخ:
مثل اینکه گویا الحمدالله پیوند انجام دادن. ان شاالله که موفقیت امیز باشه و زود بهبود پیدا کنند

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">