سنجاقـ ـَک

یادداشتهای یک دهه شصتی

سنجاقـ ـَک

یادداشتهای یک دهه شصتی

106.میگذره

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۵۹ ق.ظ
دوشنبه باد گرم بود. رفتم تا آژانس مسافرتی که بلیط آبجی کوچیکه رو درست کنم. همین که اومدم بیرون باد شدت گرفت. یکم منتظر موندم اما ماشینی که به مسیرم بخوره نگه نداشت. پیاده راه افتادم به سمت فلکه. با یه دستم مقنعه رو گرفته بودم و با یه دست جلو چشمم رو که خاک نره توش که یک دفعه یه چیزی درست مثل کارتونا خورد توی صورتم. یه تیکه پلاستیک بود. خیلی ضایع خیلی چندش خیلی خاکی و هر توصیف حال به هم زنی که فکرش رو بکنید. سر فلکه که رسیدم نگه داشتن ماشین جلوم همانا و رد شدن آژیر کشان ماشین آتش نشانی همان. تا برسم به ایستگاه خونه مون در گیر بودم با ذرات خاک چسبیده به دست و صورت و لباسم و بدتر از همه اونایی که تو چشمم رفته بودن. سوار ماشین ایستگاه که شدم اومدم از توی کیف کرایه در بیارم که دیدم یه قاصدک چسبیده به استین مانتوم. خنده م گرفت که هم اشغال نصیبم شده بود هم قاصدک. یه صدای اشنایی اومد. سر چرخوندم دیدم باد یه پلاستیک سر گردون رو اینبار چسبوند به میله تابلوی جنب کوچه ایستگاه.

#نه ناراحتی اون آشغال موند نه خوشحالی اون قاصدک. بد و خوب این روزها هم دیر یا زود میگذره
۹۶/۱۲/۱۶
فاطمه ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">