دو هفته است که مشغول دویدنم.
از بازار به داروخانه، از داروخانه به درمانگاه، از درمانگاه به آزمایشگاه، از آزمایشگاه به آژانس هوایی، از آژانس هوایی به بازار، از بازار به سر بساط خیاطی، از سر بساط خیاطی به شهرداری، از شهرداری به کتابخانه، از کتابخانه به کتابفروشی، از کتاب فروشی به داروخانه، از داروخانه به دفتر پلیس 10+، از دفتر پلیس 10+ به آزمایشگاه، از آزمایشگاه به کتابفروشی، از کتابفروشی به سر بساط خیاطی، از سر بساط خیاطی به آژانس هوایی، از آژانس هوایی به بازار، از بازار به سر بساط خیاطی، از سر بساط خیاطی به مراسم چهلم، از مراسم چهلم به خانه تکانی اتاقم، از خانه تکانی اتاقم به دفتر پلیس 10+، از دفتر پلیس 10+ به آژانس هوایی، از آژانس هوایی به بازار، از بازار به نمایشگاه صنایع دستی، از نمایشگاه صنایع دستی به بساط خیاطی، از بساط خیاطی به خانه دختر خاله مامان خانم و ...
و این روند بنا بر شواهد تا چند روز آینده بی شک ادامه دارد. چه خوش خیالانه می خواستم از اول تیر هم درس خواندن را شروع کنم هم دوره مربی کودک جهاد دانشگاهی را! حالا اما فقط روزها نفس می کشم و شب ها به جای خواب، از خستگی بیهوش می شوم. دیشب قشنگ هذیان تحویل مامان خانم می دادم. نمی فهمیدم چه می گویم اما صدای «باشه باشه حالا نمیخواد جواب بدی، بیدار شدی میپرسم، بخواب بخواب» هایش را می شنیدم. به قول آبجی کوچیکه «کارم از تریلی گذشته، منو با غلتک صافم کردن».
سنجاقـ ـَک:
از شنبه باید برای مدت یک هفته مهمان امام رئوف باشیم. خوشحالم از این دومین سفر در کمتر از سه ماه و ناراحت که ای کاش این سفر دلی بود نه بایدی.