خدا را به خاطر بیزاری از این جماعت ریاکار دغلباز که نان "مردم" می خورند و خدمت دشمنان "مردم" می کنند شاکرم!
بلند شدم
سفره نون و کره و عسل اماده بود
نشستم با ابجی کوچیکه و مامان خانم صبحانه خوردم
رفتم آماده شدم که ابجی کوچیکه گفت زنگ بزنم آژانس بیاد
خودم رو رسوندم بهش
و به خاطر تغییر مسیر یهویی راننده دقیقا جلو کتابخونه پیاده شدم
برعکس دیروز
خبری از تو سرما منتظر ماشین موندن
یا تو ترافیک گیر کردن نبود
از اهنگ بت عاشقان همایون شجریان تو تاکسی هم خبری نبود
از لبخند نینی کوچولوهایی که سر صبح با شوق تاتی تاتی میکردن
یا ذوق زده بلند شدن کبوترها رو نگاه میکردن هم
صبح اومدم لباس بپوشم برم کتابخونه دیدم آقای بابا دوان دوان از راه رسید و رفت دفترچه ش رو برداره. داشت چوب برش میزد تو مغازه اره گرفت به دو تا انگشتش. خدا رحم کرد قطع نشد. دیگه دوستش که مغازه دار کناریه با ماشینش اومد بردش درمونگاه و کلی بخیه خورد. بعد زنگ زد کارتشو ببرم و خلاصه سرتون رو درد نیارم یه جور قشنگی داریم چهار نفری تو این خونه خودمون رو به کشتن میدیم بلکه همسایه هامون خلاص بشن. همین بس که تو این اوضاع احوال هم دست از لجبازی شون بر نمیدارن. دیگه دوستش گفت میبرتش خونه منم رفتم کتابخونه. تو کتابخونه هم خبردار شدم انگشتای برادر هفده ساله یکی از بلاگرها که البته افتخار اشناییش رو ندارم هم امروز قطع شده و پیوند زدن. برای ایشون هم لطفا دعا بفرمایید.
عصری از سالن مطالعه اومدیم بیرون تو محوطه اینقدر خل و چل بازی در اوردیم که الان بهش فکر میکنم خجالت میکشم. نگم سر کتاب وبلاگ نویسی زنان و توسعه سیاسی چه کردم. اون ها رو نمیدونم ولی از خودم مطمئنم این میزان خنده فقط میتونست عصبی باشه. بعد اون همه گریه ای که پریروز و دیروز و صبح و ظهر به پای بدبختیام کردم من و این میزان خنده؟! در جای عمومی! فقط به جرز دیوار نخندیدم. خدایا ببخشا لطفا بر این مجنون.
غروب موقع برگشت از کتابخونه رفتم برای گلدون سنبل های نمدی دم عید ساقه و خزه بخرم که بعد با مهندس حساب کنیم قیمت تمام شده ش رو . تو مسیر یه پیرزنی گوشه خیابون نشسته بود درخواست کمک میکرد و میگفت ابوالفضل (ع) دستت و بگیره و از این حرف ها. بعد دو تا دختر ساپورت پوش جلوی من میرفتن. من فقط نیم رخ یکیشون رو یه لحظه دیدم که بینیش عمل کرده بود و چسب داشت. الله اعلم . نمیدونم چه نگاهی قیافه ای برای پیرزن اومدن که بعد رد شدن اینا بلند گفت ایقده پول بده خو دماغه بکنده بعد اطوکونه (اینقدر پول داده دماغش رو کنده بعد اینطوری میکنه). یعنی فقط دستم رو گرفتم جلو دهنم که منفجر نشم.
دیگه بعدشم سوار ماشین شدم و مسیر تا خونه رو به قربون صدقه رفتن برای عکس و فیلمایی که رفیق جان از اقاکوچولو فرستاده بود گذروندم. تنها دلیل لحظه شماریم برای عید امسال دیدن روی ماهش از نزدیکه.
#دقت کردید مطلب شماره 95 مفقوده. مطلب رونمایی از پساحدسیات تون هست. نت نداریم عکس بذاریم
وبلاگهام
دستنوشته هام
صفحات مجازیم
کتابهام
یادگاریهام
برای من مثل سجاده ارمیا هستن
دلم میخواد همه شون رو بسوزونم
کوله بارم رو جمع کنم
و برم جایی که اشنای هیچ کس نباشم
ارمیا جایی برای رفتن داشت
من ندارم
برای همین دو دستی چسبیدم بهشون
گاهی دلم میخواد با دستای خودم خفه ش کنم. مخصوصا اون موقع هایی که با یه حرف نابجا خودش رو از مخمصه خلاص میکنه و روز من رو مثل شب تار.
گاهی هم دلم میخوام محکم بغلش کنم و لپش رو بکشم. مثل حالا که تو رختخوابش نشسته و با عروسکی که براش درست کردم ادا در میاره و سیبی رو که براش پوست کردم بجای اینکه با دست بگیره بی هوا گاز میزنه.
#خدا رحم کرد انگشتم رو نخورد!
+
تابستون که رفته بودیم مشهد از فروشگاه رضوی ورودی باب الجواد دو دست لباس بچه خریدم. یکی برای رفیقم که تو راهی داشت و یکی برای دوستی که تو پروسه درمان بود. لباس اولی رسید به آقا کوچولوش. پریشب خبردار شدم ان شاالله لباس دومی هم تا شش ماه دیگه میرسه به صاحبش. الحمدلله این روزها دلم خوشه به این خاله شدن ها. حتی برای سومی یه دست لباس دخترونه کم اوردم.
تو این شبهای عزیز خیلی التماس دعا دارم ازتون برای سلامتی همه شون